شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۷

دوچرخه من

بنام خداوند خوبيها وزيباييها
امروز آيلين دخترموميگم هشت سالشه دوم ابتدايي درس ميخونه قراره برند عيادت يكي از دوستاش برا خريد كادو پول ميخواست حساب كردم بيست نفر تعداد همكلاسيهايشان كه ميشد ده هزار تومن و اگر هم بيشتر ميشد فرداش ميدادم . همكلاسي دخترم عمل آپانديسيت داره و معلم و خانم مديرشون تمام كلاس را براي عيادت وي ميبرند درسته كه بچه اند و زياد چيز حاليشون نيست ولي با اين حال يك موقعيت شخصيت ساز براي ايشون ميشه و اينجور درسها واقعا براي بچه ها علاوه بر خاطره دوران درس يك تجربه خوب ميشه كه انشاالله هم همينطور بشه . اين عيادت دخترم و همكلاسيهاش از همكلاسيهاشون مرا به ياد يك خاطره دوران كودكي خودم انداخت تقريبا سالهاي پنجاه و نه و يا فوقش شصت بود كه در مدرسه اتفاقي براي من افتاد كه براتون تعريف ميكنم . جواد طيار كه يكي از بچه محليهايمان بود و از مردوديهاي دوم راهنمايي بود بطور سهميه دوچرخه اندازه متوسط آبي رنگي ر قرعه كشي مدرسه برايش در اومده بود واقها دوچرخه نو و خوبي بود ساخت هند بود من هم يك دوچرخه كهنه از اون فرمان كوچيكها داشتم هم اندازه دوچرخه نواين جواد آقا يك فرق ديگري هم با دوچرخه جواد داشت اين بود كه ترك دوچرخه جوان اندازه و استيل و براق بود و ترك دوچرخه من بزرگ و كهنه و زنگ زده بود و چون بزرگ بود بصورت شيب دار قرار گرفته بود ا.
از رنگ و روي رفته دوچرخه ام كه بگذريم از نظر ظاهري دو چرخه من در مقابل دو چرخه جواد خيلي كهنه بود . جواد خيلي پوز دوچرخه شو ميداد و اين براي من خيلي گرون ميومد تا اينكه بعد از كلي تمجيد من از دوچرخه ام وجواد از دوچرخه خودش قرار براين شد كه مسابقهاي بين من و جواد البته با دوچرخه هايمان برگزار بشه بدين صورت كه تا جايي كه به دوچرخه هايمان سرعت بديم بعد دست از ركاب زدن بكشيم دو چرخه هر كدام كه بيشتر سر پا ماند اون دوچرخه برنده است البته براي اينكه تقلبي صورت نگيره قرار براين شد كه بعد از ركاب زدن پاهايمان را روي فرمان دوچرخه قرار بديم . و مثابقه شروع شد من براي اينكه مقابل جواد كم نيارم باسرعت زياد شروع به ركاب زدن كردم بعد كه سوت دوستمون زده شد فورا من هم مثل جواد پاهايم را روي فرمان گذاشتم و به جواد نگاه كردم جواد هم اينكار را كرده بود دو ثانيه اي از دست كشيدن ارز ركاب زده دوچرخه نگذشته بود كه من روي يك دست اندازي رفتم و از دوچرخه پرت شدم و دو قلم پاي راستم شكست همانطوركه زمين افتاده اول يك نعره وحشتناك و سپس به همراه يك درد جتنفرسا ناله و كريه من حياط مدرسه را پر كد بچه ها جمع شدند و بعد از مدتي هم معلم عربي و مدير مدرسه مون هم اومدند . بعد به پدرم زنگ زدندوپدرم هم اومد مديرمون يك پيكان نو خريده يود مرا سوار اون پيكان كردند و به شكسته بندي بنام مشهدي محمد در روستاي خضرلو از توابع شهر عجب شير بردند . البته پدر م براي قدرداني از مديرمان از اداره بازرگاني گوپن بنزين براي مدير تهيه كرد . اامه دارد نوشته شده در ساعت 30/22بتاريخ هيجدهم آبان هزارو سيصد و هشتاد و هفت



چهارشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۷

zemzeme name khoda

هنگاهي كه نام خدا را با عشق زمزمه ميكنيد بندها
و زنجيرهايي كه روح را اسر ميكنند شروع به باز شدن ميكنند . البته نه همه به يكباره بلكه بسيار آرام و با سرعتي كه ما بتوانيم بفهميم و بپذيريم .
همانطور كه بندهاي روح آزاد ميشوند روح بسوي آزادي معنوي سعمد ميكند . هنگام صعود روح مانند بالوني است كه بر فراز زمين اوج ميگيرد و هرچه بالاتر ميرود كسي
كه در سبد آن نشسته ميتواند حيطه بزرگتر بزرگتر و بزرگتري را نظاره كند و هر چه دورتر را ببيند . ميتوانيد نقشه زندگيتان را بهتر طراحي كنيد
كجا ميريد
رشت شما چطور ؟
بندر مهندسم مهندس كشتي
منم دانشجويم دانشجوي رشته شيمي كاربردي در دانشگاه رشت
من تو دانشگاه آزاد درس خوندم
نه دانشگاه من دولتيه خيلي زحمت كشيدم انجا قبول شدم
آره درس خوندن اونهم با قبولي تو دانشگاه خيلي زحمتداره و البته خيلي هم شانس ميخواهد
خوب من هردو را داشتهام و خيلي زحمت كشيدم ووقت رو اينكار كذاشته ام
وضع دانشگاه چطوره ؟
از چه لحاظ ؟
از همه لحاظ ادرس و روحيه و فرهنگ دانشگاه و.....
چز خاصي نداره دانشكده ما در داخل رشته كلاس ما نصفي خانوم و نصفي آقا درس ميخونند يه تعداد درس خون افراطياند و ميخواهند فارابي شند و تعدادي هم اصلا بفكر درسنيستند و من هم كه متاهلم مشغول تروخشك كردن عيال !
-اه متاهلي پس چطور در ميخوني
- هي همچي دنده سنگين اصلا لطفي نداره
- ميدونم
- چطور شما هم متاهل بوديد ليسانس گرفتيد ؟
- نه من زرنگي كردم با اينكه با زنم دوست دختر و دوست پسر بوديم ولي با اينكه با همديگه راحت بوديم ولي عروسي نكردم
-آخه چرا
- خوب بلايي كه سرتو مياد سر من هم ميومد
- خوب چه بلايي
همون بلايي كه سر فوق ليسانس من اومد
- چه جالب ! چه بلايي؟
- مثل اينكه مهندس شما از من زرنگتريد ها ولي خوب تعريف ميكنم . من با همسرم خيلي وقت بود از اول دبيرستان با هم حرف ميزديم اوايل تلفني بود و بعدها با گشتن تو خيابونهاي خلوت رفتن به شهرهاي همجوار كه زياد تابلو نشيم ادامه داشت تا اينكه من دانشگاه دولتي قبول نشدم البته اون ديپلم هم نتونست بگيره . ول چون قضيه خدمت سربازي بود مجبور شدم دانشگاه آزد برم و به راحتي هم قبول شدم البته همسرم هم مامايي قبول شد و ما تودانشگاه ديگه راحتتر ميتونستيم با هم باشيم . ولي من شانس آوردم با دو هم اطاقي خر خوان هم اطاقي شدم كه مجبور شدم با قدرت درس بخونم و در عرض سه سال ليسانس گرفتم و شروع كردم همپاي اونها به درس خوندن برا فوق ليسانس البته فق ليسانس دانشگاه دولتي قبول شدم .
- چه جالب ؟ مگه مشه ؟
البته چرا من تونستم !
چرا ادامه نداديد ؟
- بد شانسي . گفتم كه من با خانمم دوست بوديم و خاطر همو ميخواستيم ولي البته اين خاطرخواهي عواقبي هم برامون داشت . مثلا بعضي وقتها با هم كنار شهر ميرفتيم ويا اينكه بعضي وقتها كه خونه خلوت بود و هم اطاقيهام خونشون ميرفتند دوست دخترم را به خونه مياوردم و با هم بعضي وقتها سكس هم داشتيم تا اينكه بعد از مدتي ديدم كه خانمم حامله است خيلي ازش خواستم كه يك كاري كنه تا فرصت داشته باشم كه درسم را تمام كنم ولي اون مخالف بود تا اينكه مجبور شديم براي حفظ آبرو ازدواج كنيم
و بدبختي من از اونجا شروع شد و زنم يك كس ديگه اي شد بود از حرف زدن كه اصلا سير نميشد دو هم اينكه فقط دوست داشت يك شنونده بدبختي مثل من رو پيدا كنه كه براش وراجي كنه ؟ يك عيب بزرگي هم كه داشت و هنوز هم با بدبختي هر چه تموم بگم داره حرف كه ميز اگه دروغ هم ميگفت بايستي شنيده ميشد و يا اينكه تاييد ميشد اگه احيانا بر خلاف ايشون حرفميزدي دعوا ميشد اونهم نه دعواي شش روزه اعراب و اسرائيل بلكه دعوايي كه شايد تا ساعت شش صبح ادامه پيدا ميكرد و ديگه يك وقت متوجه شو دارم بهم ميريزم تا اينكه يكي از دوستام لطف كرد و اين كار را به من پيشنها كرد كه اولا خرج خونه تامين ميشه دوم اينكه از دست مادر بچه ها كه الان جهنمي برا من بحساب مياد نجات پيدا ميكنم .
متاسفم !نتونستيد كه ادامه تحصيل بديد آخه من درس رو از هرگونه رياست و ثروتي بيشتردارم
ادامه دارد