یکشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۷
عدل
اسب درشکه اي توي جوي پهني افتاده بود و قلم دست و کاسه زانويش خرد شده بود . آشکارا ديده مي شد که استخوان قلم يک دستش از زير پوست حناييش جابه جا شده و از آن خون آمده بود . کاسه زانوي دست ديگرش به کلي از بند شده بود و فقط به چند رگ و ريشه که تا آخرين مرحله وفاداريشان را به جسم او از دست نداده بودند ، گير بود . سم يک دستش _ آن که از قلم شکسته بود _ به طرف خارج برگشته بود ؛ و نعل براق ساييده اي که به سه دانه ميخ گير بود روي آن ديده مي شد . آب جو يخ بسته بود و تنها حرارت تن اسب يخ هاي اطراف بدنش را آب کرده بود . تمام بدنش توي آب گل آلود خونيني افتاده بود . پي در پي نفس مي زد . پره هاي بينيش باز و بسته مي شد . نصف زبانش از لاي دندان هاي کليد شده اش بيرون زده بود . دور دهنش کف خون آلودي ديده مي شد . يالش به طور حزن انگيزي روي پيشانيش افتاده بود و دو سپور و يک عمله راهگذر که لباس سربازي بي سر دوشي تنش بود و کلاه خدمت بي آفتاب گردان به سر داشت ، مي خواستند آن را از جو بيرون بياورند . يکي از سپورها که به دستش حناي تندي بسته بود گفت : « من دمبشو مي گيرم و شما هر کدومتون يه پاشو بگيرين و يه هو از زمين بلندش مي کنيم . اونوخت نه اينه که حيوون طاقت درد نداره و نمي تونه دسّاشو رو زمين بذاره ، يه هو خيز ورميداره . اونوخت شماها جلدي پاشو ول دين ، منم دمبشو ول مي دم . رو سه تا پاش مي تونه بند شه ديگه . اون دسّش خيلي نشکسته . چطوره که مرغ رو دوتا پا وا مي سّه اين نمي تونه رو سه تا پا واسّه ؟ » يک آقايي که کيف چرمي قهوه اي زير بغلش بود و عينک رنگي زده بود گفت : « مگر مي شود حيوان را اين طور بيرونش آورد ؟ شماها بايد چند نفر بشيد و تمام هيکل بلندش کنيد و بذاريدش تو پياده رو . » يکي از تماشاچي ها که دست بچه خردسالي را در دست داشت با اعتراض گفت : « اين زبون بسّه ديگه واسه صاحابش مال نمي شه . بايد با يه گلوله کلکشو کند ... » بعد رويش را کرد به پاسبان مفلوکي که کنار پياده رو ايستاده بود و لبو مي خورد و گفت : « آژدان ، سرکار که تپونچه دارين چرا اينو راحتش نمي کنين ؟ حيوون خيلي رنج مي بره » پاسبان همان طور که يک طرف لپش از لبويي که تو دهنش بود باد کرده بود با تمسخر جواب داد : « زکي قربان آقا ! گلوله اولنده که مال اسب نيس و مال دزّه . دومنده ، حالا اومديم ، ما اينو همين طور که مي فرمايين راحتش کرديم ، به روز قيومت و سؤال جواب اون دنياشم کاري نداريم ؛ فردا جواب دولتو چي بدم ؟ آخه از من لاکردار نمي پرسن که تو گلولتو چي کارش کردي ؟ » سيد عمامه به سري که پوستين مندرسي روي دوشش بود گفت : « اي بابا حيوون باکيش نيس . خدا رو خوش نمياد بکشندش . فردا خوب مي شه . دواش يه فندق مومياييه . » تماشاچي روزنامه به دستي که تازه رسيده بود پرسيد : « مگه چطور شده ؟ » يک مرد چپقي جواب داد : « والله من اهل اين محل نيستم . من رهگذرم . » لبوفروش سرسوکي همان طور که با چاقوي بي دسته اش براي مشتري لبو پوست مي کند جواب داد : « هيچي ، اتول بهش خورده سقط شده . زبون بسته از سحر تا حالا همين جا تو آب افتاده جون مي کنه . بعد حرفش را قطع کرد و به مشتري گفت : « يه قرون » و آن وقت فرياد زد : « قند بي کوپن دارم ! سيري يه قرون مي دم » باز همان آقاي روزنامه به دست پرسيد : « حالا اين صاحب نداره ؟ » مرد کت چرمي قلچماقي که ريخت شوفرها را داشت و شال سبزي دور گردنش بود جواب داد : « چطور صاحاب نداره . مگه بي صاحابم مي شه ؟ پوسّش خودش دسّ کم پونزده تومن مي ارزه . درشکه چيش تا همين حالا اين جا بود به نظرم رفت درشکشو بذاره برگرده . » پسر بچه اي که دستش تو دست آن مرد بود سرش را بلند کرد و پرسيد : « بابا جون درشکه چيش درشکشو با چي برده برسونه ؟ نکنه مرده ؟ » يک آقاي عينکي خوش لباسي پرسيد : « فقط دستاش خرد شده ؟ » همان مرد قلچماق که ريخت شوفرها را داشت و شال سبزي دور گردنش بود جواب داد : « درشکه چيش مي گفت دنده هاشم خرد شده .» بخار تنکي از سوراخهاي بيني اسب بيرون مي آمد . از تمام بدنش بخار بلند مي شد . دنده هايش از زير پوستش ديده مي شد . روي کفلش جاي يک پنج انگشت گل خشک شده داغ خورده بود . روي گردن و چند جاي ديگر بدنش هم گلي بود . بعضي جاهاي پوست بدنش مي پريد . بدنش به شدت مي لرزيد . ابداً ناله نمي کرد . قيافه اش آرام و بي التماس بود . قيافه يک اسب سالم را داشت و با چشمان گشاد و بي اشک به مردم نگاه مي کرد .
صادق چوبک
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر