جمعه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۸
در معرفی رمان «رسوایی»؛ نوشتهی جی. ام. کوتزی
خرداد ۱۲م, ۱۳۸۸ جایی برای پیرمردها نیست
«رسوایی» داستان زندگی استاد میانسال زبان و ادبیات انگلیسی دانشگاهی در شهر «کیپ
تاون» آفریقای جنوبیاست که بهخاطر رابطهی جنسی با یکی از دانشجویان دختر کلاسش
بدنام میشود و کارش به رسوایی میکشد. «دیوید لوری» در زندگی دو بار ازدواج کرده
اما هر دو بار هم شکست خورده و از هر دو همسرش جدا شده است، به همین خاطر اوایل
رمان هر پنجشنبه به یکی از خانههای عمومی شهر میرود و بهسان مشتری وفاداری سراغ
اتاق شمارهی ۱۱۳ را میگیرد و در مقابل پرداخت اندک پولی، نیاز جنسی خود را برطرف
میکند.
«دیوید لوری» در مقام استاد دانشگاه، تا به حال سه کتاب منتشر کرده و هماکنون هم
بر روی آثار «لرد بایرون» شاعر رومانتیک قرن هجده و نوزده بریتانیا کار میکند و
قصد دارد اپرایی بر اساس اشعارش بنویسد. در این اثنا، با یکی از شاگردان کلاسش
بهنام «ملانی» رابطهی جنسی برقرار میکند و این موضوع کمکم به گوش دیگر
همکلاسیها و همچنین خانوادهی «ملانی» میرسد و استاد پنجاه و دو سالهی دانشگاه
را مجبور به استعفا میکند.
«دیوید» برای پشتسر گذاشتن این رسوایی تصمیم میگیرد چندی محل زندگیاش را ترک کند
و به مزرعهی دخترش در یکی از استانهای جنوبی کشور برود و چندی پیش او بماند.
«لوسی» دختر «ل.ز.ب.ی.ن» دیوید بهتنهایی در مزرعه کار میکند و با پدرش اختلاف
عقیدهی زیادی دارد. در این بین، روزی سه متجاوز به خانهی «لوسی» حمله و به لوسی
تجاوز میکنند. رابطهی پدر و دختر بعد از این ماجرا بهطور اسرارآمیزی سرد میشود
و اختلاف عقیدهی آنها بیشتر نمود پیدا میکند.
دیوید از دخترش میخواهد که همراه او به شهر بروند تا در محیط امنتری زندگی کنند
اما لوسی این پیشنهاد را نمیپذیرد و حتی بهپدرش میگوید که بهخاطر ماجرای آن
روز، بچهای در شکم دارد و میخواهد آن را بزرگ کند. دیوید چندی دخترش را ترک
میگوید و در این بین، به محل زندگی «ملانی» سر میزند و با پدر شاگرد سابقش
همزبان میشود و روایت خود را از ماجرای رسوایی برای او تعریف میکند. پدر «ملانی»
دیوید را به شام دعوت میکند و بدین ترتیب استاد بدنام دانشگاه، بدون حضور «ملانی»
در کنار والدین آن دختر در منزلشان شام میخورد و از آنها دلجویی میکند.
زندگی برای دیوید در خانهی قدیمیاش غیرممکن میشود و تصمیم میگیرد به همان دهی
که دخترش در آن ساکن است نقل مکان کند و در آنجا کاری پیدا کند و زندگی خود را
ادامه بدهد و اپرایش را تمام کند. در نهایت، دیوید بههمراه یکی از دوستان «لوسی»
در یک کلینیک مراقبت از حیوانات مشغول به کار میشود و هر روز کارش این میشود که
جنازهی سگهای مرده را برای سوزاندن به کوره ببرد.
کل داستان، شاید برگرفته از این ماجرای واقعی زندگی «لرد بایرون» باشد که زمانی این
شاعر رومانتیک انگلیسی به ایتالیا میرود و دلباختهی دختر دوازده سالهای به نام
«ترزا» میشود، این در حالیاست که بایرون سن زیادی دارد و از این جهت عشق به
«ترزا» برای او «کشوری میشود» که «پیرمردها در آن جای ندارند.» تصورم این است که
«جی.ام. کوتزی» این ماجرای نهچندان آشکار زندگی لرد بایرون در ادبیات کلاسیک را
دستمایهی نوشتن رمان «رسوایی» خود قرار داده است.
نکتهی جالب رمان تضاد بین تفکر رومانتیک «بایرونی» و تفکر امروزی «دیوید لوری»
است. هیچجای رمان نشانی از پیشیمانی یا ابراز ندامت «دیوید» از برقراری رابطهی
جنسی با «ملانی» نمیبینیم و در کل، عکسالعمل خود «دیوید» در برابر این رسوایی که
عکسالعمل غیرمتعارفیاست، خواننده را متعجب میکند. «رسوایی» شاید معروفترین اثر
«جی. ام. کوتزی» نویسنده آفریقایی برندهی نوبل ادبیات سال ۲۰۰۳ باشد که «آبزرور»
آن را همزمان با انتشارش در سال ۱۹۹۹ بهترین رمان بیست و پنج سال اخیر نامید.
«رسوایی» رمان خواندنی، کوتاه و در عین حال پیچیدهای است که سئوالاتی اساسی
دربارهی انسانیت و رابطهی انسانی در ذهن خواننده بوجود میآورد. سئوالاتی که به
سادگی نمیتوان جوابشان را یافت و موقعیتهایی که بهراحتی نمیتوان دربارهاشان
قضاوت کرد. مطلب «گاردین» در معرفی رمان «رسوایی» جی.ام. کوتزی را میتوانید اینجا
بخوانید. «در انتظار بربرها» با ترجمهی «محسن مینوخرد» از رمانهای «کوتزی» به
زبان فارسیاست که نشر مرکز آن را منتشر کرده است.
مرتبط: صفحهی ویژهی «کوتزی» در سیب گاززده | اعتراض کوتزی به انتشار بدون اجازهی
آثارش در ایران
دسته بندی رمان, معرفی کتاب
آلیس مونرو برندهی جایزه بینالمللی ادبی بوکر سال ۲۰۰۹ شد
خرداد ۸م, ۱۳۸۸
«آلیس مونرو» نویسندهی هفتاد و هفت سالهی کانادایی داستانهای کوتاه، در جایزهی
بینالمللی بوکر ادبی سال ۲۰۰۹ نویسندگان قدری چون ماریو بارگاس یوسا، ای.ال.
دکتروف، جویس کرول اوتس و آنتونیو تابوکی را پشت سر گذاشت و این جایزهی شصت هزار
پوندی را به خانه برد. «مارگارت آتوود» دیگر نویسندهی نامدار کانادایی، آلیس
مونرو را یکی از «مقدسات ادبیات جهان» نام داده است. جایزهی ادبی بوکر هر دو سال
یکبار علاوه بر جایزهی سالانهی کتاب خود، جایزهای بینالمللی برگزار میکند و
آن را نه به کتاب خاصی از یک نویسنده بلکه به خود نویسنده و مجموعه آثارش هدیه
میدهد. بوکر جایزهی ادبی نویسندگان را از سال ۲۰۰۵ به راه انداخته است و «اسماعیل
کاداره» نویسندهی پرآوازهی آلبانیایی و «چینوئا آچهبه» نویسندهی نیجریهای در
کنار آلیس مونرو برندهی امسال بوکر، برندگان دو سال گذشته و چهار سال گذشتهی این
جایزه معتبر انگلیسی هستند.
مارگارت آتوود سال گذشته با انتشار مقالهای از جایگاه آلیس مونرو در ادبیات جهان
ستایش کرد و نوشت: «آلیس مونر» در میان نویسندگان مهم داستانهای انگلیسیزبان عصر
ما جای دارد. منتقدان ادبی در آمریکای شمالی و بریتانیا آثار او را بسیار ستودهاند
و وی همچنین جوایز ادبی زیادی نصیب خود کرده و دنیا بهخوبی با آثارش آشنایی دارد.
در میان نویسندگان نیز نام آلیس مونرو به آرامی زمزمه میشود. آلیس مونرو از آن
دسته نویسندگانی است که اغلب درباهاشان میگوییم که هر چقدر هم که در جهان
شناختهشده باشند باز هم باید بیشتر آنها را شناخت.» مجموعهداستان «فرار» از
آثار این نویسندهی کاناداییست که با ترجمهی «مژده دقیقی» و به همت انتشارات
«نیلوفر» به زبان فارسی منتشر شده است.
لینکهای مرتبط: صفحهی ویژهی «آلیس مونرو» در سیب گاززده | صفحهی ویژهی جوایز
ادبی جهان در سال ۱۳۸۷
دسته بندی خبر ادبی
دربارهی عبدالله الطایع، نویسندهای برهنه
خرداد ۷م, ۱۳۸۸
در میان تمام آدمهایی که در سفر لندن و پاریس دیدم و بهخاطر ملاحظات مختلف از
آنها در سفرنامههایم حرفی به میان نیاوردم، رماننویس جوانی هست که هر چقدر تلاش
میکنم دربارهاش ننویسم، اشتیاقم در توصیف خودش و همچنین رمان بینظیرش دو چندان
میشود. فردای روزی که مقالهی «رنگینکمان برفراز تهران» را نوشتم، یکی از
سردبیرهایم رمانی روی میزم گذاشت به نام «ارتش نجات» نوشتهی «عبدالله الطایع»
[Abdellah Taïa]. به سختی به پیشنهاد کتاب آدمی که سلیقهی ادبیاش را نمیشناسم
اعتماد میکنم و بههمین خاطر کتاب عبدالله تقریبا یک ماهی عاطل و باطل توی کیفم
بود تا آنکه روز آخری که در لندن بودم و باید کتاب را به همکارم در گاردین پس
میدادم، رمان را برگرداندم تا نوشتهی پشتجلد را بخوانم و ناگهان بهعبارت
سحرانگیزی برخوردم که در توصیف یکی از احساسات نویسندهی رمان به کار رفته بود:
«ناکامی عاشقانه».
چند روز پیش از آنکه پشتجلد کتاب عبدالله را بخوانم، به طور اتفاقی از عبارت
«ناکامی عاشقانه» در توصیف احساسم در سفر به لندن استفاده کرده بودم که پیش از این
ماجرایش را اینجا نقل کردهام. اما این تصادف باعث شد که با نویسندهای آشنا شوم
که اگر عبارت جادویی «ناکامی عاشقانه» نبود، شاید هیچگاه با او دوست نمیشدم و
رمان زیبایش را شاید هیچگاه نمیخواندم، اما بخت با من یار بود و در نخستین روز
سفر به پاریس، رمان «ارتش نجات» را از یک کتابفروشی بزرگ توی خیابان شانزهلیزه
خریدم و خواندم و همانعصرش عبدالله را در یک کافهی قدیمی به نام «سارا برنهارد»
در مرکز پاریس دیدم. وقتی همچین شانسهایی میآورم، یعنی وقتی شانس میآورم که
داستان خوبی را بخوانم، به فرصتهایی فکر میکنم که ممکن بوده شاهکارهایی را بخوانم
اما بهخاطر گمنام بودن نویسنده یا هر دلیل مسخرهی دیگری حماقت کردهام و از
خواندنشان سرباز زدهام.
عبدالله از معدود نویسندههای جوانیست که حرفهای تلقیاش میکنم و رمانش را مثل
یک رمان واقعی دوست دارم، مثل یک رمانی که آدم می تواند آن را کنار کتابهای مهم
کتابخانهاش در ردیف اول قرار دهد. نویسندهای که میتوان مشتاقانه منتظر اثر
بعدیاش بود و برایش نامه نوشت و با او دوستی کرد. عبدالله نمونهی موفقی از
نویسندهی حرفهای، جوان و تا حدودی گمنامیست که من سالها در ایران منتظر بودم
ببینم و با او معاشرت کنم اما پاریس برایم پیدایش کرد. عبدالله الطایع رماننویس
سیوشش سالهی مراکشیاست که پانزده سال پیش بهواسطهی بورس تحصیلی از رباط،
پایتخت مراکش، به سمت اروپا پرواز کرد و بعدها بهخاطر محدودیتهای مراکش برای
اقلیتهای جنسی و مشکلات خانوادگی در پاریس ماندگار شد. عبدالله متولد سال ۱۹۷۳ است
و تا به حال پنج کتاب منتشر کرده. «ارتش نجات» آخرین رمانش است که به فرانسه نوشته
شده و به تازگی به انگلیسی هم ترجمه شده و سه سال پیش نامزد نهایی چندین جایزهی
معتبر ادبی کشور فرانسه بوده است.
عبدالله نخستین «ه.م.ج.ن.س.گ.ر.ا.»ی مراکشیست که در جامعه و در رمانهایش بهراحتی
دربارهی گرایش جنسیاش حرف زده و وقتی «تلکل» تصویرش را رویجلد مجله برده و تیتر
زده: «ه.م.ج.ن.س.گ.ر.ا»، آنوقت بوده که حسابی توی مراکش دربارهاش جار و جنجال
شده. اما ویژگی مهم عبدالله گرایش جنسیاش نیست، زیاد هستند نویسندههایی که
تمایلات جنسی اینچنینی دارند در دنیا. عبدالله اما یک فرق اساسی دارد با همهی این
نویسندگان. عبدالله با تمام نویسندگان دنیا یک فرق اساسی دارد. «ارتش نجات» که سه
سال پیش برای اولین بار منتشر شده، به تمامی نمایندهی ویژگیاست که عبدالله را از
همهی نویسندگان دنیا متمایز میکند. عبدالله در «ارتش نجات» زندگی خودش را از
کودکی تا ورود به اروپا و اقامت در ژنو نقل میکند اما تا به امروز ندیدهام
نویسندهای در دنیا که بهاندازهی عبدالله خود خودش باشد.
«ارتش نجات» رمانیست از تمام اعمال، تفکرات و تصوراتی که عبدالله آنها را از
«اتاق ممیزی» ذهنش بیرون کشیده و بهجای آنکه آنها را س.ا.ن.س.و.ر. کند، آنها را
نوشته است. عبدالله دقیقا چیزهایی را نوشته که شاید بتوان گفت همهی آدمها آنها
را برای خودشان هم س.ا.ن.س.و.ر. میکنند، چهبرسد به نوشتن یک رمان دربارهاشان.
«ارتش نجات» رمانیست از «من برهنه». عبدالله در «ارتش نجات» لخت لخت است. برهنهی
برهنه. «ارتش نجات» ضد.س.ا.ن.س.و.ر. ترین رمانیست که به عمرم خواندهام. عبدالله
از این جهت [و تنها از این جهت] دست مارسل پروست را هم از پشت بسته. عبدالله در
رمانش چیزهایی از احساسات خصوصیاش را نوشته که اگر من بخواهم همانها را اینجا در
وبلاگم نقل بیاورم، س.ا.ن.س.و.ر میکنم.
عبدالله نمونهی آدمیست در دنیا که حاضر نبوده برای کسی فیلم بازی کند. همیشهی
روزگار خود خودش بوده. عبدالله چهرهای دوستداشتنی، موهایی کوتاه، ریشهایی کمپشت
و قدی متوسط دارد که در ته نگاهش غمی هست که آدم را به عالم تمام رنجها و
عذابهایی میکشاند که در زندگی کشیده. عبدالله هم مثل خیلی از آدمهایی که با
موفقیت غمشان را پشت چشمان آرامشان پنهان میکنند، تمام «بیخوابیها، گریهها،
خندههای عصبی، کهیرها، آسمها، صرعها، و اضطرابهای» زندگیاش را در پس چهرهی
آرامشبخشش مخفی کرده است. عبدالله هم مثل من بهجای قهوه چایی مینوشد، آنهم در
پاریس، شهری که در آن چاییخوردن حرکت شیکی محسوب میشود.
خیلی زود با عبدالله دوست شدم و دیدارمان به روزهای بعد کشید. ساعتهای زیادی را در
خیابانهای پاریس قدم زدیم و باهم به انتشارات «سوی» رفتیم و چندتا کتاب بهم هدیه
داد و بعد مرا به شیکترین چایفروشی دنیا یعنی «ماریاج فرر» برد و دو بسته چای
گرانقیمت برایم خرید، یکی «کازابلانکا» که از چایهای خوشطعم و خوشبوی مراکش
است و دیگری یک چای نسبتا خوشبوی ژاپنی. برخلاف رمان برهنهاش، خودش حسابی خجالتی
و باحجاب و باوقار است. دوست ندارم که ماجرای رمانش را تعریف کنم، چرا که قصد ندارم
هیچ قسمتی از آن را س.ا.ن.س.و.ر. کنم
31/3/88
نگاهی به نامه نگاریهای ارنست همینگوی با شروود اندرسون
شهریور ۲۷م, ۱۳۸۶ شاهینها شریک نمیپذیرند*
سعید کمالیدهقان؛ روزنامهی اعتماد، دوشنبه، ۲۶ شهریور ۱۳۸۶
پاریس بیشک نقش مهمی در زندگی نویسندگان مهم دنیا، به خصوص شماری از مهمترین
نویسندگان آمریکایی موسوم به نویسندگان «نسل گمشده» ایفا کرده است. پاریس سالها
خانهی دوم بسیاری از نویسندگان آمریکایی به حساب میآمده، چه نویسندگانی که به سبب
گرانی ناشی از جنگ جهانی اول در ایالات متحده به پاریس پناه برده بودند، که از این
دسته میتوان به نویسندگانی همچون شروود اندرسون، ارنست همینگوی، ویلیام فاکنر، جان
دوسپاسوس و اسکات فیتزجرالد اشاره کرد و چه نویسندگان نسلهای بعدی آمریکا که به
دنبال سرپناهی امن برای نوشتن و همچنین بهانهای برای شروع جدی داستاننویسی
روانهی پاریس شدند، که نمونهی بارز آن پل آستر نویسندهی سرشناس «سهگانهی
نیویورک» است. پاریس علاوه بر اینها، نقطه عطفی در زندگی ارنست همینگوی به حساب
میآید. آشنایی با نویسندگان «نسل گمشده» و تاثیر آنها بر پیشرفت ادبی همینگوی،
شروع و ثبات در داستاننویسی و پختگی ادبی از مهمترین دستاوردهایی است که سکونت در
پاریس را از مهمترین دوران زندگی ارنست همینگوی میکند. در اهمیت پاریس همین امر
کافیاست که همینگوی هنگامی که به نگارش خاطراتش مبادرت میورزد، تنها کتابی
دربارهی دوران اقامتش در پاریس مینویسد و آن را «پاریس؛ جشن بیکران» مینامد.
همینگوی اقامت در پاریس را مدیون راهنماییها و حمایتهای شروود اندرسون است. با
این همه، اندرسون در هدایت همینگوی بیشتر از اینها موثر بوده، تا جایی که به
گفتهی منتقدان بسیاری مقام استادی همینگوی را داشته است. همینگوی و اندرسون اولین
بار همدیگر را در بهار سال ۱۹۲۱ در آپارتمان کنلی اسمیت در شیکاگو دیدند. در آن
زمان، همینگوی که برای کار در روزنامه به آنجا رفته بود، بیست و یک سال و اندرسون
چهل و یک سال سن داشت. اندرسون در آن ایام، با انتشار مجموعه داستان واینزبرگ،
اوهایو در سال ۱۹۱۹ شهرت خوبی به دست آورده بود و با سبک منحصر به فردش دریچههای
جدید داستاننویسی را برای نویسندگان نسل جدید آمریکا گشود. اندرسون به همین دلیل
و همچنین به خاطر اخلاق انسان دوستانهاش با دایرهی وسیعی از نویسندگان آن روز
آمریکا دوستی داشت و الهام بخش نویسندگانی همچون توماس ولف، فاکنر و همینگوی در
داستاننویسی شد، نویسندگانی که به هر تقدیر، آن قدر که باید و شاید بعدها از استاد
خود قدرشناسی نکردند. اندرسون از جادوی پاریس باخبر بود و آنجا را محل مناسبی برای
ارنست همینگوی میدانست. به همین خاطر، با حمایتهای معنوی و مالی خود زوج جوان
ارنست و هادلی ریچاردسون را راهی پاریس کرد. وی همچنین آنها را به دوستان نزدیکش
معرفی کرد و به همین منظور معرفینامههایی به سیلویا بیچ، گرترود استاین، ازرا
پاوند و لویس گالانتیه نوشت. همینگوی در همان روزهای ابتدایی اقامت در پاریس برای
شروود و همسرش تنسی اندرسون مینویسد:
به شروود و تنسی اندرسون
پاریس؛ ۲۳ دسامبر ۱۹۲۱
شروود و تنسی عزیز
ما اینجا خوبیم. بیرون کافه دُم مینشینیم، درست مقابل [کافه] روتوند که مشغول
تعمیرات است و دارد یکی از آن منقلهای زغالیاش را رو به راه میکند؛ بیرون کلی
سرد است و منقل تو این هوای سرد میچسبد و عرق نیشکر مینوشیم و عرق مثل روحالقدس
وارد بدنمان میشود. تو شبهای سرد خیابانهای پاریس به سمت خیابان بناپارت و
خانهمان قدم میزنیم و یاد گرگهای بیچاره شهر میافتیم و فرانسوا ویون و چوبهدار
مونفوکون را یاد میکنیم. عجب شهری.
بونس [هادلی، همسر همینگوی] الان بیرون است و من هم با این ماشین تحریر دارم برای
هر دویمان نان در میآورم. چند روز دیگر جا میافتیم و شروع میکنم به فرستادن
معرفینامهها؛ مثل بندرگیری یک گله کشتی. این چند وقت آنها را نفرستادم چون مدام
شب و روز دست تو دست هم، خیابانها را گز میکردیم و این ور و آن ور را دید میزدیم
و جلو ویترین مغازهها میایستادیم. میترسم که بونس از بس کلوچههای اینجا را
میخورد، حالش بد شود. میمیرد برایشان. همیشه یک جور باید جلویش را گرفت تا
زیادهروی نکند. امروز صبح از لوئی گالانتیه برایمان یادداشتی آمد و فردا بهاش زنگ
میزنم. وقتی رسیدیم هتل، پولی که شروود فرستاده، رسیده بود. ممنون از تو که آن را
فرستادی. حسابی اوضاعمان بد بود و با آن دلمان گرم شد. [هتل] ژاکوب تمیز و ارزان
قیمت است. بیشتر مواقع برای خوردن میرویم به رستوران پره او کلرک که نبش خیابان
بناپارت و خیابان ژاکوب است. هردویمان شام مفصل و شراب میخوریم، به قیمت منوی
دوازده فرانک. صبحانه را هم همین اطراف میخوریم. صبحانه حدود دو و نیم فرانک
برایمان آب میخورد. انگار الان از موقعی که شما اینجا بودید، همه چیز ارزانتر
است.
از اسپانیا آمدیم اینجا و دلمان برایش به جز یک روزی که طوفان آمد، تنگ شده. ساحل
اسپانیا دیدنی است. کوههای بزرگ خرمایی، درست مثل دایاناسورهای خستهای که روی
دریا خوابیدهاند. مرغهای دریایی هم پشت کشتی میآمدند و به سمت آسمان پرواز
میکردند و شکل یک دسته پرنده بودند که انگار با سیم بالا و پایینشان کنی.
خانههای روشن هم مثل شمعهاییاند که روی شانهی دایاناسورها قرار دارند. ساحل
اسپانیا هم طولانی و خرمایی رنگ است و خیلی قدیمی به نظر میرسید. بعد با قطار
آمدیم نورماندی و کلی ده و کپههای کود کشاورزی و مزرعههای بزرگ دیدم با جنگلهای
پر دار و درخت و درختان پر شاخ و برگی که دور دهکدهها سبز شده بودند روی زمین.
ایستگاهها و تونلهای تاریک و کوپههای درجه سه پر از پسربچههای سرباز بود که
روی شانهی همدیگر لم داده بودند و با تکانهای قطار تلو تلو میخوردند. سکوت
مرگبار و خستهکنندهای که هیچ جای دنیا جز تو این کوپههای راهآهن نمیتوانی
پیدایش کنی. به هر حال، از این که اینجاییم شادیم و امیدواریم که کریسمس و سال نو
به شما خوش بگذرد و ما هم امشب همگی برای شام میرویم بیرون.
ارنست
* * *
همینگوی با کمک اندرسون در پاریس مستقر شد و کمکم دوستان گرانبهایی پیدا کرد.
دوستانی که هر کدام در پرورش روحیهی ادبی او موثر بودند. با رفت و آمد در
کتابفروشی شکسپیر و شرکا با نویسندگان و هنرمندان بسیاری دوست شد. همانجا بود که
در جمعهایی که به همت گرترود استاین و سیلویا بیچ برگزار میشد، با پابلو پیکاسو،
اسکات فیتزجرالد، جیمز جویس، جان دوسپاسوس و ازرا پاوند آشنا شد. در همان ایام بود
که از سیلویا بیچ کتاب قرض میگرفت و برادران کارامازوف و شیاطین داستایوفسکی را که
اندرسون بیشتر از هر کتاب دیگری توصیه خواندنش را کرده بود، خواند. همینگوی تنها پس
از گذشت سه ماه از اقامتش در پاریس با تمامی این دوستان صمیمی شد. وی در همین رابطه
به شروود اندرسون مینویسد:
به شروود اندرسون
پاریس؛ ۹ مارس ۱۹۲۲
شروود عزیز
انگار مسیح حسابی شیفتهی توست. اینجا تو این مدت کلی اتفاق افتاده. گرترود استاین
و من مثل دو تا برادر هستیم و کلی میبینمش. مقدمهای که برای کتاب جدیدش نوشته
بودی، خواند و خوشش آمد. کلی به نفع گرترود شده. هاش میگوید، پرانتز باز؛ که همه
چیز بین او و لوی خوب پیش میرود؛ پرانتز بسته. نفوذیهای من هم حسابی حواسشان به
جفتشان هست.
جویس عجب کتاب محشری نوشته. احتمالا به زودی به دستت میرسد. خبر اینکه میگویند
جویس و خانوادهاش دارند از گرسنگی میمیرند اما در واقع دستهی سلتیهای هر شب
میروند رستوان میشو؛ جایی که من و بینی [هادلی] خودمان را بکشیم هفتهای یکبار
میتوانیم برویم. گرترود استاین میگوید که جویس او را یاد زن پیری میاندازد که در
سنفرانسیسکو زندگی میکرده. پسر زن تو کلوندیک تا خرخره تو پول دست و پا میزده و
با این همه زن پیر این ور و آن ور میرفته و تو سرش میزده که «آه جوی بیچارهی من!
جوی بیچاره! کلی پول داره». این ایرلندیهای لعنتی همیشهی خدا ناله و زاری میکنند
اما هیچ وقت نمیبینی که از گرسنگی بمیرند.
[ازرا] پاوند شش تا از شعرهای من را گرفته و همراه یک نامه فرستاده برای تایر
اسکوفیلد، شاید اسمش را شنیده باشی. پاوند فکر کرده من حسابی شاعرم. یک داستان هم
ازم گرفته برای لیتل ریویو. به پاوند کمی بوکس یاد دادم و یک کم یاد گرفته. با چانه
میآمد جلو و مثل ماست میایستد تا بزنیاش. کلی مشتاق است اما نفس تنگی دارد.
یکبار دیگر امروز عصر میرویم تمرین؛ اما زیاد فایده ندارد و من مدام مجبورم بین هر
روند بایستم تا عرقش را خشک کند. پاوند کلی عرق میکند؛ و به همین خاطر است که
میگویم فایده ندارد. ضمن اینکه برای آدمی با شهرت و جایگاه پاوند پا گذاشتن تو
چیزی که هیچ ازش سر در نمیآورد کاملا ریسک است. تو شمارهی ماه آوریل دایل نقد
خوبی دربارهی اولیس نوشته. نمیدانم حرفش نزد تایر چقدر خریدار دارد، به همین خاطر
مطمئن نیستم که شعرهایم را چاپ میکند یا نه؛ اما خدا کند که بپذیرد. بونس [هادلی]
را الان صدا میزنم بینی. هر کداممان به دیگری میگوییم بینی. من آقای بینی هستم و
او خانم بینی. برای خودمان ضربالمثل ساختهایم – آقای بینی هوای خانم بینی را دارد
– و درعوض خانم بینی است که بچهدار میشود. لو وریه را دیدیم؛ برای یک مجله
فرانسوی روی تخم مرغ [پیروزی تخم مرغ] نقد نوشته. ازش میگیرم و برایت میفرستمش
اگر تا حالا خودش این کار را نکرده باشد. کتابت [ازدواجهای کثیر] خوب بود. احتمالا
از پس خرج سفر به نیواورلئان بر میآیی، نه؟ کاش من هم میتوانستم مثل تو کار کنم.
این کار روزنامهنگاری امانم را گرفته اما به زودی ولش میکنم و میخواهم بنشینم و
سه ماه تمام کار کنم. وقتی بنی لئونارد را دیدی؛ کارهای من را هم میبینی. امیدوارم
وقتی دیدیش اوقات خوشی را گذرانده باشی. من هم پیت هارمن را دیدم. یک چشمش کور است
و گاهی چشم دیگرش هم با خون و خاک و خاشاک تار میشود و حسابی توی دردسر میافتد.
اما آن شب که تو دیدیش احتمالا خوب بوده. از آن ایتالیاییهای لعنتی است و روزی به
درک واصل میشود. عجب نامهای شد؛ کم کم دارم میرسم به جلد دوم. بازم برایم
بنویس، باشد؟ وقتی نامهات میرسد کلی شنگول میشوم. راستی، گریفین مری هنوز وین
است و شنیده شده که با ادنا سنتونسان همانجا ساکن شده. [کافه] روتوند پر است از
آدمهای جوان، به خصوص از مونثها، جای گندیاست به خدا، کلی کشته میدهد. خب،
خداحافظ، دلمان برای تو و تنسی تنگ شده.
ارنست
جدیدا چند تا شعر قافیهدار نوشتهام. مخلص گرترود استاین هم هستیم.
***
پس از گذشت چند سال، همینگوی با انتشار مجموعهی «سه داستان و ده شعر» و به خصوص
چاپ مجموعه داستان «در زمان ما» تا حدودی توانایی و خلاقیت ادبیاش را نشان داد.
اما با این همه، هنوز تحت تاثیر آموزههای استادش شرووند اندرسون بود. اندروسن
همینگوی را در نوشتن مجموعه داستان «در زمان ما» بسیار یاری داده و حتی کتابش را به
ناشر معرفی کرده بود. همینگوی با انتشار این آثار، کمی دل و جرات پیدا کرد و کمکم
آثار دوست و استاد خود را نقد کرد، اما هیچگاه نمیتوانست تاثیر اندرسون را بر
خودش منکر شود، به همین خاطر تصمیم گرفت به شیوهی خود از شروود اندرسون قدرشناسی
کند. یعنی به همان شیوهای که اغلب نویسندگان بزرگ دنیا در قدرشناسی از اساتید خود
انجام میدهند، این که به طور تلافیجویانهای استاد خود را به مبارزه دعوت کنند.
همینگوی به همین منظور در سال ۱۹۲۶ کتابی نوشت به نام «سیلاب بهاری» که در آن شخصیت
طنز کتاب به طور آشکار شروود اندرسون بود. همینگوی هر چند بارها در نامههایش به
خود اندرسون و دیگر دوستانش، نوشته که به هیچ وجه قصد توهین به اندرسون را نداشته،
توضیح میدهد که تنها راه نوشتن این رمان همین شکل بوده و مطمئن است که شروود
اندرسون هم از او نخواهد رنجید. به هر تقدیر، تا جایی که از نامههای این دو
نویسندهی نامآور آمریکایی پیداست، میانهاشان به جز کدورتی جزئی تا پایان عمر
خراب نشد. همینگوی دربارهی کتاب «سیلاب بهاری» خود به شروود اندرسون مینویسد:
به شروود اندرسون
مادرید؛ ۲۱ مه ۱۹۲۶
شروود عزیز
پاییز گذشته دوسپاسوس و من و هادلی یک روز ظهر با هم ناهار خوردیم و «لبخند تاریک»
را به دوس قرض دادم. کتاب را خواند و دربارهاش حرف زدیم. بعد ناهار من برگشتم خانه
و کتاب «سیلاب بهاری» را شروع کردم و درست هفت روز تمام برایش وقت گذاشتم. گفتی که
نظرم درباره «ازدواجهای کثیر» غلط است و من هم نظرم را درباره داستان
«داستانسرا» گفتم. هر چه که درباره «لبخند تاریک» فکر میکنم تو کتاب سیلاب
[بهاری] آوردهام. کتاب درباره آن چیزهایی که نویسندههای دیگر حرفش را میزنند،
نیست و منظورم از نژاد در توضیح عنوان کتاب، سفید پوستها است. کل کتاب یک شوخی است
و نباید جدیاش گرفت، اما صادقانه نوشته شده. اگر قرار باشد یکی از ماها گلیم
خودمان را از آب بکشیم بیرون و وقتی تویی که این قدر خوب مینویسی بیایی و یک چیزی
بنویسی که به نظر من افتضاح محض است، پس من باید بیایم و رک به تو ماجرا را بگویم.
بخاطر این که اگر بخواهیم گلیممان را از آب بکشیم بیرون، وقتی یکی دارد در باتلاق
فرو میرود، همینطور بیشتر فرو میرود و تشویقهای همپایههایش هم در این ماجرا
دخیل است؛ چرا هیچ وقت یکی از ماها طبق قاعده هم شده، از این نویسندگان بزرگ
آمریکایی نمیشود؟
نامهی مسخرهای نوشتهام و کتابم مسخرهتر است. البته دست خودم نبوده و نه
میخواستم نامه اینطور شود و نه کتاب. البته درباره کتاب نگرانیای ندارم چون کتاب
یک چیز شخصی نیست و هر چه زمختتر باشد، بهتر است. در نوشتن کتاب من درست شدهام
مثل یکی از این آدمهایی که در یک صبح با شکوه تو صف یهودیهای باهوش، یکی مثل بن
هچ، ایستاده. این همه به این خاطر است که تو همیشه با من مهربان بودی و از بس در
نوشتن «در زمان ما» کمکم کردی که حس مقاومتناپذیری در من بوجود آمده تا درست مثل
وقتی که نویسندههای واقعی از کسی قدرشناسی میکنند، مشت بزنم توی صورتت.
اما یک چیزی را میخواهم به تو بگویم و البته ممکن است فکر کنی که دارم لاف میزنم؛
آه خدای من حتی نمی توانم به زبان بیاورمش.
یک چیزی است شبیه این: ۱- چون دوستمی نمیخواهم که صدمهای ببینی. ۲- تو دوستمی اما
این چه ربطی به نوشتن کتاب و نویسندگی دارد. ۳- دوستمی پس بیشتر اذیتت میکنم. ۴- و
جدا هیچ چیز به اندازه طنز صدمه نمیزند و آدم را اذیت نمیکند. البته کتاب واقعا
آزارت میدهد و حالت بد میشود. چون هیچ کس دوست ندارد که رویش اسم بگذازند و البته
تو اصلا برایت مهم نیست که کسی رویت اسم بگذارد، واقعا اذیتت میکند اما مطمئنم که
کفرت در نمیآید وقتی که بفهمی آدمها اصلا نمیدانند درباره چه چیزهایی دارند حرف
میزنند. احتمالا کتاب این طور به نظر میرسد. به هر حال من فکر میکنم که از کتاب
خوشت بیاید و اصلا به همین خاطر هم نوشته شده.اینجا سرد است و باران میبارد. دارم
چند تا داستان مینویسم و منتظرم تا هادلی هفته بعد بیاید اینجا. الان کجا زندگی
میکنی؟ ما تا تابستان میآییم ایالات متحده و در پیگوت؛ آرک زندگی میکنیم. اینجا
چه کشور خوبی است. از پاییز پارسال گرترود استاین را ندیدم. کتاب «ساخت
آمریکاییها» گرترود یکی از بهترین کتابهایی است که خواندهام. تمام زمستان را
اطریش بودیم و برای یک هفته رفتم نیویورک. بیشتر اوقات سخت کار میکنم و تلاش
میکنم بهتر از همیشه بنویسم، گاهی موفق میشوم و گاهی نمیشوم. برایم بنویس که
[بابت کتاب] ازم رنجیدی یا نه. آدرس معمول من: شرکت گارانتی تراست نیویورک / شماره
۱ / خیابان ایتالیاییها / پاریس / فرانسه. همیشه نامهها را برایم میفرستند.
میخواهیم کل تابستان را برویم اسپانیا. من و هادلی همیشه برای تو و همسرت آرزوی
موفقیت میکنیم.
قربانت
ارنست همینگوی
پینوشت: * تیتر مطلب عنوان بخشی از کتاب «پاریس جشن بیکران» نوشتهی «ارنست
همینگوی» ترجمهی «فرهاد غبرائی»؛ انتشارات کتاب خورشید، است.
دربارهی همینگوی نوشتهام: نامه نگاریهای «همینگوی» با «فاکنر» / نامه
نگاریهای «همینگوی» با «فیتزجرالد» / نامه نگاریهای «همینگوی» با «دوسپاسوس» /
نقد «بارگاس یوسا» بر «پیرمرد و دریا» / گشتی در «فینکا ویجیا»؛ خانهی ابدی
اشتراک در:
پستها (Atom)